loading...
آسان خرید یاس کبود
حمزه بازدید : 30723 پنجشنبه 16 شهریور 1391 نظرات (0)

[تصویر:  yeki-bood-yeki-nabood.jpg]
یکی بود یکی نبود .

یک مرد بود که تنها بود .


یک زن بود که او هم تنها بود .





زن به آب رودخانه نگاه میکرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه میکرد و غمگین بود .

خدا غم آنها را میدید و غمگین بود .


خدا گفت : شما را دوست دارم ، پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .


مرد سرش را پایین آورد .


مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه کرد و مرد را دید .


خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .


مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا خیس نشود . زن خندید .


خدا به مرد گفت : به دستهای تو قدرت میدهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن زندگی کنید .


مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید .


خدا به زن گفت : به دستهای تو همه زیباییها را می بخشم تا خانه ای که او میسازد را زیبا کنی .


مرد خانه ای ساخت و زن آن را گرم کرد . آنها خوشحال بودند . خدا خوشحال بود …


یک روز زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا میداد . دستهایش را به سوی آسمان بلند مرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند .


اما پرنده نیامد و دستهای زن رو به آسمان ماند .


مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .


خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بود .


فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند .


خدا خندید و زمین سبز شد .


خدا گفت : از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد .


فرشته ها شاخه ای گل به مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت .


خاک خوشبو شد .


پس از آن کودکی متولد شد که گریه میکرد . زن اشکهای کودک را میدید و غمگین بود .


فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره جانش به او بنوشاند .


مرد زن را دید که میخندد ، کودکش را دید که شیر مینوشد. بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت .


خدا شوق مرد را دید و خندید .


وقتی خدا خندید ، پرنده بازگشت و بر شانه مرد نشست .


خدا گفت : با کودک خود مهربان باشید تا مهربانی بیاموزد . راست بگویید تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید تا همیشه به یاد من باشد .


روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت .


زمین پر شد از گلهای رنگارنگ و لابه لای گلها پر شد از بچه هایی که شاد و خندان دنبال هم میدویدند .


خدا همه چیز و همه جا را میدید . میدید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیش نشود .


زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه گلی میکارد . دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند .


و پرنده هایی که …


خدا خوشحال بود ، چون دیگر غیر از او هیچ کس تنها نبود .

برچسب ها [تصویر: yeki-bood-yeki-nabood.jpg] یکی بود یکی نبود . یک مرد بود که تنها بود . یک زن بود که او هم تنها بود . … زن به آب رودخانه نگاه میکرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه میکرد و غمگین بود . خدا غم آنها را میدید و غمگین بود . خدا گفت : شما را دوست دارم ، پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید . مرد سرش را پایین آورد . مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه کرد و مرد را دید . خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید . مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا خیس نشود . زن خندید . خدا به مرد گفت : به دستهای تو قدرت میدهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن زندگی کنید . مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید . خدا به زن گفت : به دستهای تو همه زیباییها را می بخشم تا خانه ای که او میسازد را زیبا کنی . مرد خانه ای ساخت و زن آن را گرم کرد . آنها خوشحال بودند . خدا خوشحال بود … یک روز زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا میداد . دستهایش را به سوی آسمان بلند مرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند . اما پرنده نیامد و دستهای زن رو به آسمان ماند . مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد . خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بود . فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند . خدا خندید و زمین سبز شد . خدا گفت : از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد . فرشته ها شاخه ای گل به مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت . خاک خوشبو شد . پس از آن کودکی متولد شد که گریه میکرد . زن اشکهای کودک را میدید و غمگین بود . فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره جانش به او بنوشاند . مرد زن را دید که میخندد ، کودکش را دید که شیر مینوشد. بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت . خدا شوق مرد را دید و خندید . وقتی خدا خندید ، پرنده بازگشت و بر شانه مرد نشست . خدا گفت : با کودک خود مهربان باشید تا مهربانی بیاموزد . راست بگویید تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید تا همیشه به یاد من باشد . روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت . زمین پر شد از گلهای رنگارنگ و لابه لای گلها پر شد از بچه هایی که شاد و خندان دنبال هم میدویدند . خدا همه چیز و همه جا را میدید . میدید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیش نشود . زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه گلی میکارد . دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند . و پرنده هایی که … خدا خوشحال بود ، چون دیگر غیر از او هیچ کس تنها نبود . ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 99
  • کل نظرات : 23
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 74
  • آی پی امروز : 17
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 25
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 29
  • بازدید ماه : 59
  • بازدید سال : 1,886
  • بازدید کلی : 6,527,104